مطلب در مورد باراندر مورد باران,در مورد باران کوثری,در مورد باران شعر,انشا
در مورد باران,متن در مورد باران,جمله در مورد باران,شعری در مورد
باران,مطلب در مورد باران,جملاتی در مورد باران,انشایی در مورد باران,اخبار
در مورد باران کوثری,شعری در مورد باران پشت شیشه,شعر در مورد باران و اشک,شعر در مورد باران عشق,شعر
در مورد باران پاییز,شعرهایی در مورد باران,شعر در مورد باران بهاری,شعر
در مورد باران پاییزی,شعر در مورد باران و عشق,انشا در مورد باران
بهاری,انشا در مورد باران به زبان انگلیسی,انشا در مورد باران اسیدی,انشا
درمورد صدای باران,انشا در مورد قطره بارانی که ازابری چکید,انشا در مورد
صدای باران,انشا در مورد روز بارانی,انشا ادبی در مورد باران,متن انشا در
مورد باران,متن در مورد باران پاییزی,متن در مورد باران و دلتنگی,متن عاشقانه درمورد باران,متن در مورد باران با عکس,متن
زیبا در مورد باران بهاری,متن ادبی در مورد باران,متن کوتاه در مورد
باران,متن قشنگ در مورد باران,متن در مورد بارش باران,جملات در مورد
باران,جمله عاشقانه در مورد باران,جمله ای در مورد باران,جمله زیبا در مورد
باران,جمله کوتاه در مورد باران,جمله قشنگ در مورد باران,جمله هایی در
مورد باران,جمله ادبی در مورد باران,زیباترین جمله در مورد باران,شعری در
مورد باران از سعدی,شعر در مورد باران,شعرهای در مورد باران,مطلب در مورد
باران اسیدی,مطلب در مورد باران مصنوعی,مطلب در مورد باران بهاری,مطلب در
مورد باران های اسیدی,مقاله در مورد باران,مقاله در مورد باران اسیدی,مقاله
در مورد باران مصنوعی,مطلب زیبا در مورد باران,مطلب قشنگ در مورد
باران,جملاتی در مورد باران پاییزی,جملاتی در مورد باران,جملاتی زیبا در
مورد باران,جملاتی کوتاه در مورد باران,جملات عاشقانه در مورد باران,جملات
زیبا در مورد باران با عکس,جملات کوتاه در مورد باران,جملات قشنگ در مورد
باران,انشایی درمورد صدای باران,انشایی در مورد قطره باران,انشایی درمورد
صدای باران,انشایی درمورد زیر باران,انشای زیبا در مورد باران,انشای درمورد
صدای باران,انشایی در مورد یک روز بارانی,انشایی درباره باران
مثل باران های بی اجازه ، وقت و بی وقت
در هوایم پراکنده ای و من بی هوا ناگهان خیسم از تو
کاش باران بودم و غم پنجره را می شستم
و به هر کس که پس پنجره غمگین مانده
از سر عشق ندا میدادم
پاک کن پنجره از دلتنگی که هوا دلخواه است
گوش کن باران را که پیامی دارد
دست از غم بردار زندگی کوتاه است
باز کن پنجره را روز نو در راه است
غصه میسوزد مرا ، باران ببار
کوچه میخواند تو را ، باران ببار
ابرها را دانه دانه جمع کن
بر زمین دامن گشا ، باران ببار
خاک اینجا تشنه ی دلتنگی است
آسمان را کن رها ، باران ببار
باغبان از کوچه باغان رفته است
ابر را جاری نما ، باران ببار
چقدر این دوست داشتن های بی دلیل خوب است
درست مثل همین باران که بی سوال فقط می بارد
دلم لک زده برای یک بار هم شده باران که می بارد
تو در خیالم که نه در کنارم باشی
هوای دونفره نه ابر می خواهد نه باران
فقط کافی ست حواسمان بهم باشد
بزن باران که امشب مست مستم
حکایت نامه عشقم رو بستم
بزن سازی بر آن چشمان مستش
بزن تا قیامت با تو هستم
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم
گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید
صدف در کنارش به جان پرورید
مثل باران خاطراتت ماندنیست
لحن پر مهر صدایت خواندنیست
گر چه ما اندک زمانی در کنارت بوده ایم
تا ابد مهر و وفایت ماندنیست
انگار شکستن بغض های من فقط کار این باران هاست!
خدایا به باران بگو نبارد
برای شکستن این بغض ها دل می خواهم
نه دل گریه کردن ندارم ، نه دستی که اشک هایم را پاک کند
خدایا
این دلتنگی های ما را هیچ بارانی آرام نمی کند
تو غافلگیری رگبار بودی
و من مردی که چتر به همراه نداشت
دعای باران چرا ، دعای عشق بخوان …
این روزها دل ها تشنه ترند تا زمین ها
برای چشم هایم نماز باران بخوان !
بغض کرده ، ابری ست ، اما نمی بارد
گاهی ممکن است یادت برود دانه هایت را کجا کاشته ای
باران به تو خواهد گفت ، بگذار تا ببارد
میگویند باران که میزند بوی “خاک” بلند می شود …
اما اینجا باران که میزند بوی “خاطره ها” بلند میشود !
خیس ِ
خیس ِ
خیس…
دلم “تو” را میخواهد و
دنیا دنیا باران…
فصل باران است بارانی شویم / از درون جوشیم و طوفانی شویم
بوی خاک و بوی نمناک چمن / کیف دارد زیر باران تر شدن
در تمام قطره ها تکثیر شو / زیر باران خدا تطهیر شو . . .
دوست داشتن نم نم بارانست…کم کم می آید و به درازا میکشد…
بارانى دوستت دارم…
پرستوی مهاجر من
بازگرد
بهار می شوم
آسمان هم دل تنگ توست
بی بهانه
می بارد …
((محمد شیرین زاده)
صدای نم نم باران خواب
را از چشمانم ربوده بود . هر کاری کردم نتوانستم چشمان منتظرم را با شهر
خواب آلود همراه سازم . از جایم بلند شدم . آرام آرام به سمت
حیاط حرکت
کردم . صدای چک چک باران نزدیک و نزدیکتر می شد . فضا مملو از بوی باران
شده بود . وقتی به حیاط رسیدم با آهنگ باران همراه شدم.
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید
چترها را باید بست زیر باران باید رفت
فکر را ، خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید عشق را زیر باران باید جست
هرکجا هستم باشم آسمان مال من است
پنجره ، فکر ، هوا عشق ، زمین مال منست
وقتی همنفس
باران شدم خودم را بدستش سپردم . حال برخورد قطرات باران را به صورتم حس
میکردم . هر قطره از باران جان تازه ای به کالبدم می دمید و زخمهای
دلم را با هر ترنمش تسکین می داد . سر مست باران گشته بودم احساس عجیبی داشتم یک نوع احساس سبکی …
دستانم را
به سوی خدا بلند کردم و چشمانم به آسمان دوخته شد . ناگهان درهای آسمان باز
گشت . صیحه ای از دل آسمان بلند شد و بر قلبم نشست . برخیز و
روحت را با باران نگاهت جان تازه ای بخش . نوری از آسمان بر قلبم فرود آمد و قطرات اشک بر بستر خشک تنهایی ام جاری گشت .
حرفهایم را با او زدم و تمام دردها را با او گفتم …
خیلی وقته دیگه بارون نزده
رنگ عشق به این خیابون نزده
خیلی وقته ابری پرپر نشده
دل آسمون سبک تر نشده
مه سرد رو تن پنجره ها
مثل بغض توی سینه ی منه
ابر چشمام پر اشکه ای خدا
وقتشه دوباره بارون بزنه
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بد جوری دلتنگ شده
بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی نیست
حرف عشق تو رو من با کی بگم؟
همه حرفها که آخه گفتنی نیست
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
زیر باران بیا قدم بزنیم
حرف نشنیده ای به هم بزنیم
نو بگوییم و نو بیندیشیم
عادت کهنه را به هم بزنیم
و ز باران، کمی بیاموزیم
که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر، ولی همه جا
عالمی را به چهره نم بزنیم
سخن از عشق، خود به خود زیباست
سخن عاشقانه ای به هم بزنیم
قلم زندگی به دل است
زندگی را بیا رقم بزنیم
سالکم قطره ها در انتظار تواند
زیر باران بیا قدم بزنیم
وﻗﺘﻴﻜﻪ ﺗﻨﮓ ﻏﺮوب، ﺑﺎرون ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﻣﻲزﻧﻪ
ﻫـﻤـﻪ ﻏﺼـﻪﻫﺎی دﻧـﻴﺎ ﺗـﻮی ﺳﻴـﻨـﻪی ﻣـﻨﻪ
ﺗﻮی ﻗﻄﺮهﻫﺎی ﺑﺎرون، ﻣﻴـﺸﻜﻨﻪ ﺑﻐﺾ ﺻِﺪام
دﻳﮕﻪ ﻏﻴﺮ از ﻳﻪ دوﻧﻪ ﭘـﻨﺠﺮه ﻫﻴﭽﻲ ﻧﻤﻴﺨﻮام
ﭘﺸﺖ اﻳﻦ ﭘﻨﺠﺮه ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ و آواز ﻣﻴﺨﻮﻧﻢ
ﻣﻨﺘﻈﺮ واﺳﻪ رﺳﻴﺪﻧﺖ ﺗﻮ ﺑﺎرون ﻣﻲﻣﻮﻧﻢ
زﻳـﺮ ﺑـﺎرون اﻧﺘﻈﺎرت رﻧﮓ ﺗـﺎزهای داره
ﻣﻨﻢ ﻋﺎﺷﻖﺗﺮم اﻧﮕﺎر، وﻗﺘﻲ ﺑﺎرون ﻣﻲﺑﺎره
ﺑﻌﻀﻲ وﻗﺘﺎ ﻛﻪ ﻣﻴﺎی ﺳﺮ روی ﺷﻮﻧﻢ ﻣﻴﺬاری
ﺗـﻤﻮم ﻏﺼـﻪﻫﺎ رو از دل ﻣـﻦ ﺑـﺮ ﻣـﻲداری
اﻣﺎ اﻳﻦ ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﺧﻮاﺑﻪ، ﺧﻮاب ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه
وﻗﺖ ﺑـﻴﺪاری ﺑـﺎزم ﻏﻢ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﺣﻨﺠﺮه
ﻏﻢ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﺣﻨﺠﺮه
باران ببار …
بگذار اشک هایم غریب نباشند …
دلم به عظمت باران برایت دلتنگی میکند… ؛
امروز عجیب؛
بی واژه؛
بی حصار… ؛
می خواهمت…
دمش گرم ، باران را میگویم ، به شانه ام زد و گفت :
خسته شدی ، امروز تو استراحت کن ، من به جایت می بارم . . .
پشت پنجره نشسته ام و باران میبارد …
ناودانی چشمانم سرازیر شده است !
دل من کلبه بارانی است و تو آن باران بی اجازه ای که ناگهان در احساس من چکه می کنی …
وقتی به هوای دیدنت قلب ابرها هم تند تند میتپد …
یاد تو مثل چیزی شبیه یک قطره باران بر لب های خشک و ترک خورد ام لیز میخورد …
تنها ادامه میدهم در زیر باران
حتی به درخواست چتر هم جواب رد میدهم
میخواهم تنهایی ام را به رخ این هوای دو نفره بکشم
ببار باران من نه چتر دارم نه یار . . .
با ابرها چه غصهی پنهانیست؟
این عصرِ چندشنبهی بارانیست؟
وقتی که میبُریم مدام از هم
این عشق نیست ، چاقوی زنجانیست !
حکمت باران در این ایام می دانی که چیست ؟
آب و جارو میشود بهر محرم کوچه ها . . .
السلام علیک یا اباعبدالله
سر زد به دل دوباره غم کودکانه ای
آهسته می تراود از این غم ، ترانه ای
باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست
دارم هوای گریه ، خدایا ، بهانه ای . . .
به باران دل نبند
که هر چهار فصل دیوانهات خواهد کرد
اگر ببارد ، از شوق
اگر نبارد ، از دلتنگی . . .
من از تمام آسمان یک باران را میخواهم
از تمام زمین یک خیابان را
و از تمام تو
یک دست که قفل شود در دست من . . .
“پاییز” مرا عاشق میکند
“باران” عاشق تر
حالا تو بگو
این “باران پاییزی” با من چه میکند . . . ؟
ترنم باران را نصار چشمانت میکنم نازنینم
تا شبنمی شود بر سرخی گونه هایت
و داغی بوسه ام را به پیشانی ات به یادگار میگذارم و دست نوازشم را
به موهایت هدیه میکنم ، که تا عمر داری مرا از خاطر نبری . . .
باران میبارد ، به حرمت کداممان نمیدانم
من همین قدرمیدانم ، باران صدای پای اجابت است
خدا با همه جبروتش ، دارد ناز میخرد ، نیاز کن . . .
باران که میبارد
دلم برایت تنگ تر می شود
راه می افـتم
بدون ِ چتر ، من بـغض می کنم ، آسمان گـریـه . . .
گاهی آنقدر بی تابم
که استعاره از باران می شوم
گوش کن پنجره ها
وقتی دلتنگ می شوند
نام مرا فریاد می زنند …
((محمد شیرین زاده))
خودم را
جایی گم کرده ام
شاید کنار خاطره تو
در کوچه ی باران
شاید لب یک پنجره
و یا شاید
در خیابانی که
میدانی را دور می زند و
به خانه تو می رسد …
دستم را روی سینه ام می گذارم
اما
از ضربان قلب ام خبری نیست !
((محمد شیرین زاده))
وقتی باران به صدا درمی آید…
آیا تا کنون به بارش باران فکر کرده ایم ؟
باران که می
بارد ، بعضی ها دلشان می گیرد وخیلی ها شاعر می شوند. آخر تازه یادشان می
افتد که احساسات فطری پاک و زلالی هم هست که در لابه لای افکار مادّی و
تکراری روزمره ، فراموشش کرده بودند.
وقتی باران
می آید، دیگر، مردم ، خودشان را برای چیزهای کم ارزش و بیهوده معطل نمی
کنند، حتی جلوی زیباترین ویترینهای مجللترین مغازه ها هم خالی است.هر که را
می بینی با عجله به سوی مقصد حرکت می کند یعنی باران باعث می شود که انسان
مقصدش را فدای زرق و برقها نکند.
سواره ها
نیز در بارش باران بیشتر از قبل ، دلشان برای پیاده ها می سوزد و زودتر
آنها را سوار می کنند. یعنی باران ، مردم را سخاوتمندتر و سخاوتمندان را
دلسوزتر می کند.
باران که می
بارد، مردم صمیمی تر ، متحدتر و فداکارتر می شوند. چرا که خیلی ها را می
شود دید که یک نفر دیگر را زیر چتر خود گرفته اند.
باران ، زمین را پاک می سازد ، هوا را تصفیه می کند و برخی ویروسها را از بین می برد و شاید آن وقت مردم کمی پاکتر زندگی کنند!
وقتی باران
بر خاک ، کشتزارها و کوهها فرو می ریزد ، حیات ، جان می گیرد و همه به
تداوم زندگیشان امیدوارتر می شوند و ممکن است برای یک بار هم که شده صاحب
باران را شکر گویند.
در بارش
باران عدالت را هم می توان دید. چرا که قطره ها ، در همهء محله های یک شهر و
یا بر بام همهء خانه های یک محله ، با یک نواخت مساوی فرو می ریزند.
وقتی که
باران میآید، گاهی سالهای کودکی ، قیل و قال آرامش بخش مدرسه! و درس
«باران آمد ، آن مرد ، در باران آمد » در ذهنها رژه می روند و آن وقت تازه
یادمان می افتد که آن مرد ، در باران نیامد. پس می شود کمی هم برای آمدن
او (روحی فداه) دعا کرد.
باران ،
سرشار از خیر و برکت است و آن باران نیز، آن باران سرنوشت سازی که از هوای
ابری چشمها بر گونه هایمان می نشیند و سبب می شود که بهتر بتوانیم مسیر
زندگیمان را عوض کنیم. زیرا باران کمیاب اشکها، توفیق توبه را سهل الوصول
تر می کند.
قطره های اشک می توانند بغض سنگین
تاریخ معصومان مظلوم را نیز بشکنند و آموزه های بی بدیل مردان شهید روز
دهم را در سینه ها زنده و بالنده نگهدارند. چرا که حسین علیه السّلام بیش و
پیش از آن که تشنهء آب باشند تشنهء اندیشهء انسانهای زمانها هستند.
پس ای باران عزیز! ما را تنها نگذار.
وای ؛ باران باران
شیشه ی پنجره را بَاران شست.
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران باران
پرمرغان نگاهم را شست.
«حمید مصدق»
کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما صدا را تر کند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند
بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک بی بار دعا را تر کند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا نا کجا را تر کند
چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران که می بارد شما را تر کند
شعر: دیشب باران قرار با پنجره داشت
دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک، چک چک… چکار با پنجره داشت؟
می توان در قاب خیس پنجره
چک چک آواز باران را شنید
می توان دلتنگی یک ابر را
در بلور قطره ها بر شیشه دید
می توان لبریز شد از قطره ها
مهربان و بی ریا و ساده بود
می توان با واژه های تازه تر
مثل ابری شعر باران را سرود
می توان در زیر باران گام زد
لحظه های تازه ای آغاز کرد
پاک شد در چشمه های آسمان
زیر باران تا خدا پرواز کرد.
یک حس عجیب ، یک غزل ، بارانی
غمهای بزرگ یک بغل ، بارانی
هر روز به روی ریل بی تابی ها
درگیر هزار و یک شتل ، بارانی
از کودکیش چقدر دور است اما
عاشق شدنش چه بی محل ، بارانی
ای کوچه ی خاطرات ، من هم بازی
گرگم به هوا ، اتل متل ، بارانی
یک ظهر صدای شیشه ی همسایه
با شیطنت حسن کچل ، بارانی
بعد از گذر تمام آنها امروز
آلوده به ذهن مبتذل ، بارانی
شعر / فصل باران
چتر سفید و قرمز
زرد و بنفش و آبی
مثل شکوفه های
سیب و به وگلابی
روی سربچه هاست
تو راه کودکستان
تو فصل پاییز شده
مدرسه ها گلستان
بارون میاد جَرجَر
تو کوچه و خیابون
شر شر آب می خونه
رسیده فصل بارون
وقتی بارون می*یاد خیس می*شن آجرا تو کوچه*ها
می*پیچه توی کوچه خیال ما، بوی خاطره*ها
خدای بارون تو آسمون، درست می*کنه رنگین*کمون
کبوترها بال و پرزنون پرمی*کشن سوی آسمون
خدای بارون تو آسمون درست می*کنه رنگین*کمون
همه اینو می دونن
که بارون
همه چیز و کسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
که جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یک و دو ! هوشم پرید
یه سیاه و یه سفید
جا جا جا
شکر خدا
شب و روزم بسمه
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
شب تا سحر من بودم و لالای باران
اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد
غوغای پندار نمی بردم
غوغای پندارم نمی مرد
غمگین و دلسرد
روحم همه رنج
جان همه درد
آهنگ باران دیو اندوه مرا بیدار می کرد
چشمان تبدارم نمی خفت
افسانه گوی ناودان باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
سر می کشید از بام و از در
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
گه پای می کوبید روی دامن
کوه
گه دست می افشاند روی سینه دشت
آسوده می رقصید و می خندید و میگشت
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه می گفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
سی سال از عمرت گذشته است
زنگار غم بر رخسارت نشسته است
خار ندامت در دل تنگت
شکسته است
خود را چنین آسان چرا کردی فراموش
تنهای تنها
خاموش خاموش
دیگر نمی نالی بدان شیرین زبانی
دیگر نمی گویی حدیث مهربانی
دیگر نمی خوانی سرودی جاودانی
دست زمان نای تو بسته است
روح تو خسته است
تارت گسسته است
این دل که می لرزد میان سینه تو
این دل که دریای وفا و مهربانی است
این دل که جز با مهربانی آشنا نیست
این دل دل تو دشمن تست
زهرش شراب جام رگهای تن تست
این مهربانی ها هلاکت میکند از دل حذر کن
از دل حذر کن
از این محبت های بی حاصل حذر کن
مهر زن و فرزند را از دل بدر کن
یا درکنار زندگی ترک
هنر کن
یا با هنر از زندگی صرف نظر کن
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه میگفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
یک شب اگر دستت در آغوش کتاب است
زن را سخن از نان و آب است
طفل تو بر دوش تو خواب است
این زندگی رنج و عذاب است
جان
تو افسرد
جسم تو فرسود
روح تو پژمرد
آخر پرو بالی بزن بشکن قفس را
آزاد باش این یک نفس را
از این ملال آباد جانفرسا سفر کن
پرواز کن
پرواز کن
از تنگنای این تباهی ها گذر کن
از چار دیوار ملال خود بپرهیز
آفاق را آغوش بر روی تو باز است
دستی
برافشان
شوری برانگیز
در دامن آزادی و شادی بیاویز
از این نسیم نیمه شب درسی بیاموز
وز طبع خود هر لحظه خورشیدی برافروز
اندوه بر اندوه افزودن روا نیست
دنیا همین یک ذره جا نیست
سر زیر بال خود مبر بگذار و بگذر
پا روی دل بگذار و بگذر
شب تا سحر من بودم و لالای
باران
چشمان تبدار نمی خفت
او همچنان افسانه می گفت
آزاد و وحشی باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
آسوده می خندید و می رقصید و می گشت
همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید …..
باز روشن می شود زود
تنها فراموش مکن
این حقیقتی است
بارانی باید
تا که رنگین کمانی بر آید
و لیمو هایی ترش
تا که شربتی گوارا فراهم شود
و گاه روزهایی در زحمت تا که از ما انسانهایی تواناتر بسازد
خورشید دوباره خواهد درخشید
زود خواهی دید
اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی
عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی
آخرین برگ سفر نامه ی باران این است
که زمین چرکین است
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس
آه، باران
ریشه در اعماق اقیانوس دارد – شاید –
این گیسو پریشان کرده
بید وحشی باران.
یا، نه، دریایی است گویی، واژگونه، بر فراز شهر،
شهر سوگواران.
هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش
ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر، با تشویش:
رنگ این شب های وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران؟
چشم ها و چشمه ها خشک اند.
روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ،
همچنان که نام ها در ننگ!
هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد.
آه، باران،
ای امید جان بیداران!
بر پلیدی ها – که ما عمری است در گرداب آن غرقیم –
آیا، چیره خواهی شد؟
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید
واژه را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چتر را باید بست،
زیر باران باید رفت .
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد .
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت .
دوست را، زیر باران باید جست .
زیر باران باید با زن خوابید .
زیر باران باید بازی کرد .
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد. نیلوفر کاشت، زندگی تر شدن پی درپی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه ” اکنون” است .
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
ببار ای ابر بهار
با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
ای که بوی باران شکفته در هوایت
یاد از آن بهاران که شد خزان به پایت
شد خزان به پایت بهار باور من
سایه بان مهرت نمانده بر سر من
جز غمت ندارم به حال دل گواهی
ای که نور چشمم در این شب سیاهی
چشم من به راهت همیشه تا بیایی
باغ من، بهارم، بهشت من کجایی
جان من کجایی، کجایی، که بی تو دل شکسته ام
سر به زانوی غم نهادم به گوشه ای نشسته ام
آتشم به جان و خموشم چو نای مانده از نوا
مانده با نگاهی به راهی که می رود به ناکجا
ای گل آشنا، بی قرارم… بیا
وای از این غم جدایی
وای از این غم جدایی
من نمیگویم درین عالم
گرم پو، تابنده، هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی،
پاک، روشن،
مثل باران،
مثل مروارید باش
سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر
و آسمان چون من غبار آلود دلگیری
باد بوی خاک باران خورده می آرد
سبزه ها در رهگذر شب پریشانند
آه کنون بر کدامین دشت می بارد
باغ حسرتناک بارانی ست
چون دل من در هوای گریه سیری
باران، قصیده واری،
– غمناک –
آغاز کرده بود.
می خواند و باز می خواند،
بغض هزار ساله ی درونش را
انگار می گشود
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است…
این همه غم؟!
ناشنیدنی است!
پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟
گفتند: اگر تو نیز،
از اوج بنگری
خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!
بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغها را
که در زلالش
سحر بجوید
ز بیکرانها
حضور ما را
به جستجوى کرانههایى
که راه برگشت از آن ندانیم
من و تو بیدار
و محو دیدار
سبک تر از ماهتاب
و از خواب
روانه در شط نور و نرما
ترانهاى بر لبان بادیم
به تن همه شرم و شوخ ماندن
به جان جویان
روان پویان بامدادیم
ندانم از دور و دوردستان
نسیم لرزان بال مرغى است
و یا پیام از ستارهاى دور
که مىکشاند
بدان دیاران
تمام بود و نبود ما را
درین خموشى و پردهپوشى
به گوش آفاق مىرساند
طنین شوق و سرود ما را
چه شعرهایى که واژههاى برهنه امشب
نوشته بر خاک و خون و خارا
چه زاد راهى به از رهایى
شبى چنان سرخوش و گوارا!
درین شب پاى مانده در قیر
ستاره سنگین و پا به زنجیر
کرانه لرزان در ابر خونین
تو دانى آرى
تو دانى آرى
دلم ازین تنگنا گرفته
بهانه بهر خدا گرفته
بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغها را
که از زلالش سحر بجوید،
ز بیکرانها،
حضور ما را.
سر زد به دل دوباره غم کودکانه ای
آهسته می تراود از این غم ترانه ای
باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست
دارم هوای گریه خدایا بهانه ای !
باران بهار برگ پیغام تو بود
یا نامه ای از کبوتر بام تو بود
هر قطره حکایتی شگرف از لب تو
هر دانه برف حرفی از نام تو بود
باران! باران! دوباره باران! باران
باران! باران! ستاره باران! باران!
ای کاش تمام شعرها حرف تو بود
باران! باران! بهار! باران! باران!
دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک چک چک چکار با پنجره داشت؟
پنجره ی باران خورده ات را باز کن
چند سطر پس از باران
چشمهایم را ببین که هوایت دیوانه شان کرده
دلم برایت تنگ است . . .
بغض هایم را به آسمان ، سپرده ام
خدا به خیر کند باران امشب را . . . !
دیـر آمدی بـاران
دیـــــر
من در جــایـــی
در حجـــم نبــودن کســی خشکیـــدم . . .
باران که می بارد تمام کوچه های شهر پر از فریاد من است
که می گویم : من تنها نیستم ، تنها منتظرم . . .
حسن باران این است ، که تبسّم دارد
گرد غم از همه چیز ، از همه جا می گیرد
همه جا بر همه کَس می بارد
و تعلق دارد به جهانی از عشق . . .
مثل باران های بی اجازه
وقت و بی وقت
درهوایم پراکنده ای
و من
بی هوا
ناگهان خیسم از تو !
باران همیشه می بارد ، اما مردم ستاره را بیشتر دوست دارند
نامردیست آن همه اشک را به یک چشمک فروختن . . .